-
تا حالا اینجوری به قضیه نگاه کرده بودی؟ حتما بخون
چهارشنبه 20 آذر 1392 06:26
تا حالا اینجوری به قضیه نگاه کرده بودی؟ تو نمازخونه دانشگاه داشتم سجاده آماده میکردم برای نماز، همین که چادر مشکی را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ میکنی که چی؟ برگشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود. پرسیدم: با منی؟ گفت: بله با توام و همهی بیچارههای...
-
_
دوشنبه 1 مهر 1392 16:53
WELCOME
-
داستان زیبا و شُک دهنده مادر ایرانی
چهارشنبه 27 شهریور 1392 12:09
خانم منصوری ، برای دیدنِ پسرش به محلِ تحصیل اون یعنی لندن رفت ! اونجا بود که متوجه شد یه دخترِ انگلیسی با پسرش هم اتاقیه ! مثلِ همه ی مامانای مسئولِ ایرانی کلی مشکوک شد ، اما مسعود گفت : من میدونم چه فکری میکنی مامان ! ولی «ویکی» فقط هم اتاقیه منه ! یه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، ویکی به مسعود گفت : از وقتی...
-
عشق شیر و آهو
شنبه 23 شهریور 1392 00:30
شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ... گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با...
-
دلنوشته هایی عارفانه و زیبا با مـوضـوع خــُدا ...
دوشنبه 29 آبان 1391 17:04
از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است ... و خدا همچنان لبخند میزد خدایا، حکمت قدم هایی را که برایم بر می داری بر من آشکار کن، تا درهایی را که به سویم می گشایی، ندانسته نبندم و درهایی که به رویم می بندی ، به اصرار نگشایم خداوندا دستانم خالی ست، قلبم پر از آرزوهای دست...
-
جمله های عالی از آدم های عادی
دوشنبه 29 آبان 1391 16:59
ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند . .................................................................. تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی! یکی دیروز و یکی فردا ... ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند ....
-
به همین راحتی
چهارشنبه 29 شهریور 1391 18:37
لحظه هایی است که بی مهابا .... با کلماتی که به سادگی بر زبان می رانی .... باران درد را بر ایوان آرزوهایم می کوبی! ... به همین راحتی عاشقانه های فیروزه ایم را به دست آب می سپاری! ... ویرانه ای به جای می ماند از فراموشی!!! ... کاش اندکی مهربان تر .... اندکی آرامتر بودی ....
-
نه برای اینکه دیگران بخوانند
پنجشنبه 16 شهریور 1391 13:35
بعضی چیزها را باید نوشت، نه برای اینکه دیگران بخوانند، فقط برای اینکه خفه نشی. قران عزیز من شرمنده ام *حتما بخوانید*شاید ...
-
چه اشکال دارد برادرم راببوسم
پنجشنبه 16 شهریور 1391 13:07
داد می زنم، گریه می کنم ومی گویم:می خواهم صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دهند. یکی گفت: خواهر است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد. گفتند: شما اصرار نکنید نمی شود... این شهید سر ندارد
-
زمین جای قشنگی نیست ...
چهارشنبه 15 شهریور 1391 02:42
کاش میشد گفت نبار باران ، نبار باران که زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمینم زمین پر از نامردیست وخوب میدانم که گ ل در عقد زنبور است ولی سودای بل بل دارد و پر و انه را هم دوست میدارد ...
-
لیوان و چای
چهارشنبه 15 شهریور 1391 02:03
دلم گرفته بود عاشقانه آرام میدیدم کیسه چای با یک نخ به دل لیوان رفت... سخنش را آهسته به لیوان میگفت . . . و لیوان...... آرام آرام قرمز شد!
-
بی تو بسر نمیشود
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:59
چه سخت است در دیار تنهایی با خاطره ها همسفر بودن چه دشوار است در دل گریستن و تکیه گاهی بس مطمئن را از دست دادن چه جان سختم که بی تو نفس می کشم و نبودنت را تحمل می کنم جای خالیت دلم را می گدازد... زمان میگذرد، زمزمۀ هردم من بی تو بسر نمیشود بی تو بسر نمیشود
-
باید رفت
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:55
جیرجیرکی در این نزدیکی میخواند و من به زمزمه های دوردست گوش می سپارم طوفان پیش روست... و پشت سر، پل ها همه شکسته راهی نیست؛ محکوم به رفتنیم دستی مرا از پس خویش می کشد پاهایم در اختیار نیست دچار گشته ام دچار بی سببی... هوا پر از رفتن است باید بروم... به خویشتن نمی روم این راه را، تو می دانی؛ در من حس غریبی ست که رنج...
-
خدایا اگر نبودی
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:48
خدایا گاهی آنچنان غافلم، که که خود را در اوج آسمان میببنم وغافل از قفا، و اگر تو نگهدارم نبودی...
-
مسافر
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:42
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت . بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم . آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ... بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را . مسافر من !...
-
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:36
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... ب ه یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام...
-
مهربان باش
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:28
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آن ها را ببخش. اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش. اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش. اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش. آنچه را در طول سالیان بنا نهاده ای شاید یک شبه...
-
ارزشیابی خدا...
سهشنبه 14 شهریور 1391 21:00
امروز روز امتحان خداست دیروز هم روز امتحان خدا بود فردا هم خدا مارا امتحان می کند به راستی شیوه ی امتحان خدا چگونه است؟ آیا می دانید خدادر ارزشیابی وامتحانش: هیچ مطلبی خارج از کتابش از ما انتظار ندارد. برای افکار بدی که برای تقلب در سر داشتیم اما عملی نکردیم مجازاتی در نظر نمی گیرد. امتحان خدا فقط عملی است، در...
-
عطر خاموش
سهشنبه 14 شهریور 1391 20:52
چه زیباست آن هنگام که محبوبه شب بوی نگاه تو، درگلدان خاموش روح من می شکفد وعطرخلوص می پراکند... وقتی حوصله آسمان دل من سر می رود وابرخواهش می بارد... وقتی کمان رنگین حرفهایت بر افق عشق خیمه می زند... چه دلنشین می شود وقتی آمدنت، خبرهای دلم را می تکاند و شورخاموش مرا به زمزم جان، به سنگ نور می رساند. شگفت انگیز است....
-
گفتم خدایا
سهشنبه 14 شهریور 1391 20:32
گفتم:خدایا از همه دلگیرم! گفت:حتی از من؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:خدایا چه قدر دوری! گفت:تو یا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:خدایا تنها ترینم ! گفت: با وجود من؟؟؟؟ گفتم: خدایا کمک خواستم! گفت:غیر ازمن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:خدایا دوستت دارم ! گفت: بیش از من؟؟؟؟؟؟؟
-
صدای جیرجیرک
چهارشنبه 1 شهریور 1391 10:49
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد سکوت را نوازش می دهند و جای خالی آدم های شب نشین را با نگاهی معصومانه پر می کنند... زمزمۀ باد صدای جیرجیرک را محو میکند اما، او که دست برنمیدارد از گفتن، از خواندن، از آواز در سکوتی که فقط چشمها میبینند وصدایی نیست، جیرجیرک اما میداند که روزی خاموش خواهد شد، و باز میخواند به امیدی که...