با جیرجیرکها

با جیرجیرکها

دلم برای جیرجیرکها تنگ است
با جیرجیرکها

با جیرجیرکها

دلم برای جیرجیرکها تنگ است

باید رفت

 جیرجیرکی در این نزدیکی میخواند و من  

به زمزمه های دوردست گوش می سپارم
طوفان پیش روست...
و پشت سر، پل ها همه شکسته
راهی نیست؛
محکوم به رفتنیم
دستی مرا از پس خویش می کشد
پاهایم در اختیار نیست
دچار گشته ام
دچار بی سببی...
هوا پر از رفتن است
باید بروم... 

به خویشتن نمی روم این راه را،
تو می دانی؛
در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید
با غبار خسته ی تن خویش،
گردی به زمان می فشانم زین سفر؛
در پس این زخم های تیره،
نوری نهفته است؛
دچار گشته ام...
می دانم صبور باید بود
صبور باید بود،
عبور باید کرد...
گشاده و پربار؛
سکوت سنگینی ست؛
چه می توان کردن؟!
که راه در پیش است؛ 

صدا مرا خوانده است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد