با جیرجیرکها

با جیرجیرکها

دلم برای جیرجیرکها تنگ است
با جیرجیرکها

با جیرجیرکها

دلم برای جیرجیرکها تنگ است

عطر خاموش

چه زیباست آن هنگام که محبوبه شب بوی نگاه تو،

درگلدان خاموش روح من می شکفد وعطرخلوص می پراکند...

وقتی حوصله آسمان دل من سر می رود وابرخواهش می بارد...

وقتی کمان رنگین حرفهایت بر افق عشق خیمه می زند...

چه دلنشین می شود وقتی آمدنت، خبرهای دلم را می تکاند

و شورخاموش مرا به زمزم جان، به سنگ نور می رساند.
شگفت انگیز است.

بگو ! چرا برای سلام تو، دلم تنگ می شود؟

کی؟ ماه دوباره طلوع می کند تا، من رازهایم را با خرمای نیاز،

یا حلوای توسل تو افطارکنم.
به توخواهم گفت چگونه گل نمازتو، دلم راچنگ می زند.

یا آیه های پاک وجودت، خیال مرا به کاسه نذرمی برد.

به خود نیزخواهم آموخت : توکل، یعنی تسلیم هرچه به نام توآغاز می شود.

به خود خواهم گفت آنچه تو به من بخشیدی ومن به حوض شک انداخته ام همه را دوست می دارم.
اکنون، بازهمت کن ... وزنگ ماهی طلایی عشق را به زلال دلم بینداز که چون هوس ازتپش خدا،خالی است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد